رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی من

در واژه های جدیدت در آستانه هفده ماهگی

خیلی از کلماتو سعی میکنی ادا کنی و با همه تلاشت ما نمی تونیم بفهمیم !! ولی کلماتی که قابل فهمن از این قبیلن: اِشین:بشین .لالا.بخواب.مو خوام :میخوام.اسامی حیوانات و صداشون .گذا:غذا.کنترل. باب اسنچی:بات اسفنجی . خوکار.نگاشی:نقاشی.دست .پا. ابلو.مو.دِش:چشم.گوش.لب.دندون.دماخ.مَه. از اسامی :مادل.پاپا.آگا.عزیز.عمیی:که فقط عمه سمیرا رو عمه قبول داری!.عمو.دِیی.نیلو.متین.طاها.شادی دیگه داری سعی میکنی جمله بگی مثل وقتی که به هاپوت میگی :لالا کن همچنان عشق آیپد و لب تاب و موبایل و تلفن و کلا وسایل الکترونیکی هستی و البته خسارت هم تا تونستی وارد کردی بهشون هرچند که چندتا ترفند آیپد هم از تو یاد گرفتیم ! به امید روزی که بتونی مثل بلبل از کارای ر...
24 آبان 1391

شیطونی کن تا می تونی...!!!

عزیزکم .نفسم. بهونه زندگیم . رهای عزیزم .... چند روزی میشد که تو تب میسوختی چقدر دلم میخواست دوباره اون چشمای نازتو که پر از لبخنده ببینم دیگه اون چشمای تب دارت خندون بشن خبری از درد و ناراحتی تو وجودت عزیزت نباشه همه دردو غصه هاتو به جون میخرم ولی تو شاد باش تو خندون باش اصلا دیگه برام مهم نیست که چقدر شیطونی میکنی چقدر من خسته میشم و فرصتی برای کارای خودم نمی مونه دیگه برام مهم نیست که همه خونه رو بهم میزنی و من باید هر لحظه دنبالت باشم که جمعشون کنم ببخش اگه شکایت کردم خوشی زیر دلم زده بود می دونم .! آره .خوشی اینکه هر روز تورو پر انرژی شاد و شیطون میدیدم  که این سه روز آرزوی اون لب خندون و شیطونیاتو میکشیدم ... پس تا اونجایی که می...
24 آبان 1391

مامانی و رها

چند روزیه که مادر جون اینا رفتن شمال بابایی هم که خیلی وقته کاراش زیاده و شبا دیر میاد خونه می مونیم من و تو از صبح تا شب که بابایی پیداش شه صبحا که بیشتر با نوازش کردنا و عروسک و کتاب پرتاب شدن رو صورتم بیدار میشم و پیشم میشینی و تا بیدار نشم به کارات ادامه میدی  تا پا میشم و واست صبحونه درست میکنم که اغلب خیلی بدغذایی میکنی سر صبحونه و تنوع غذایی کمی داری .... بعدش هم بازی و بازی و بازی.... قربونت برم که سیر نمی شی از بازی آخه یه وقتی هم برای مامانی بذار که یکم به کارای خونه برسه یا حتی برات غذا درست کنه فقط میخوای بازی کنی اونم با مامانی ... بعضی وقتا میگم کاش منم با مادر حون اینا رفته بودم که هم روحیمون عوض میشد هم یکم با اونا ب...
17 آبان 1391
1